بچه که بودم علاقه عجیبی به کتابهای کانون پرورش فکری داشتم. یکی از اولین کتابهایی که خواندم "کوههای سفید" بود و ترجمه. حکایت مردمی که تحت سلطه موجوداتی آهنین به اسم سه پایهها بودند. سه پایه ها به محض تولد هر نوزاد، دکمهای فلزی یزرگی به گوشت زیر بازوی فرو می کردند که بعد از مدتی کاملا با با گوشت تن یکی می شد و به آن می چسبید. هیچ کس نمی توانست از آن شهر فرار کند چون به محض خروج، سه پایه ها پیدایش می کردند و او را در دهان فلزیشان می بلعیدند.
در دوردستهای شهر کوههایی همیشه برف پوش بود که بنا به باور عامه، آنجا از دسترس سهپایه ها دور بود و اگر به آنجا می رسیدی، رهیده بودی.
سه نوجوان که نمی خواهند عمری در خدمت غولهای آهنین باشند، از آنجا می گریزند و سه پایه ها به دنبالشان. داستان تعقیب و گریزش بماند. اما لحظهای هست که در مییابند تا از آن دکمه های آهنین خلاص نشوند، رهاییشان نیست. و چه چاره جز آنکه آهن نشسته در گوشت را ، ببرند با بخشی از تنشان؟ چنین می کنند به درد، و رها میشوند و میگریزند و رها میشوند...
خلاص شدن از چسبندگیها، گاهی مثل همان کندن دکمه کنترل کنندهی سهپایهها دشوار است و دردناک، وقتی همه مکانیسمهای روانی فرد را برای فرونشاندن احساسات ویران کننده درونش به چالش می کشد: "تو خوب نیستی، حق بودن نداری، مگر اینکه دوستت داشته باشند. مگر اینکه مورد توجه خاص باشی. " معتقدم چنین مکانیسمهایی منطق برنمیدارد، و گفتگوی منطقی با چنین شخص گرفتاری، به هیچجا نمیرسد. اگر گاهی به نظر کاملا منطقی و بالغانه، گفتگو میکند و می پذیرد، نهایتا مکانیسم درونی را با رانهی دیگری ایستانیده است، و دوباره همان داستان قبلی که اصالت دارد به راه می افتد..
***
پ..ن: فایل کتاب را اینجا پیدا کردم و برداشتم و گم شدم در کلماتش در نوجوانیام..