این صفحه عنوان ندارد

یادداشت‌های گاه و بی‌گاه

این صفحه عنوان ندارد

یادداشت‌های گاه و بی‌گاه

جداشدگی


 

 

 

* این یک نوشتار علمی نیست؛ صرفا یک حس بسط یافته است از مشاهده‌های پیرامونی.

 

 

جات/جاتون خیلی خالیه. بدون تو/شما اصلا خوش نمی گذره.

اگه تو نیای، منم نمی‌رم!

 

اگر درست باشد که «لحظه‌ی تولد پراضطراب‌ترین تجربه است و نخستین مزه‌ی هراس‌آور ِجدا شدن»، و این جدایی از بطن مادارنه را تاب‌ آوردن آن‌قدر دشوار که تا چند ماه، خود و مادر – صرفا موجودی که نیازهای نوزاد برآورده می‌کند، احتمالا در آغوش می‌گیرد و مهر می‌ورزد و اجمالا امکان بقا می‌دهد – را به مثابه پیکره‌ای واحد خیال می‌کنیم،

خیلی بیراه نباید باشد اگر (به دلایلی که لابد کاویده شده) این جداشدگی را در عمیق‌ترین لایه‌های وجودی‌مان نپذیریم و مدام دنبال رَحِمی برای پیوند زدن ِ دوباره‌ی بند ِ ناف‌مان باشیم!

 

چند نفر را می‌شناسید، که تنها سفر کردن را، خواهش‌مندانه، تجربه کرده باشند؟ چند نفر را می‌شناسید که تنها قدم زدن را، گاهی، طلب کنند؟ که برای این‌که خودشان را از غوغای رابطه‌ها و جهان سوا کنند، گاهی به خودشان پناه ببرند؟

 

جملاتی که در ابتدا نوشته‌ام، مثالهایی است دمِ دستی از آنچه بسیار شنیده‌ایم. کسی است که به تفریح و سیاحتی رفته، و انگار تا آن لحظه را به حضور دیگرانی پیوند نزند، معنای آن لحظه و آن مکان را درک نمی‌کند.

احتمالا خیلی عامیانه وارد شده‌ام. از دریچه‌ی دیگری اگر نگاه کنم، از "مرگ‌گریزی‌"ِفرهنگی‌مان خواهم گفت. کافیست به کسانی از نزدیکانِ خود، آنها که پیوندی عاطفی با شما دارند، درباره‌ی احتمال مرگ ‌خود سخن بگویید. خواهید دید که به زودی مانع ادامه دادن ِ شما خواهند شد. مرگ را پس میزنند انگار، تا اضطراب عظیم‌ تنهایی را تجربه نکنند. وجه‌ بارزِ سوگواری و شیون‌های جنون‌آمیز. مراسمی غریب و محتوای خنده‌ناکِ ِمویه‌ها و زنجموره‌ها، که شخصا ترجیح می‌دهم شاهد چنین مناسک‌ِ قلب ماهیت‌شده‌ای نباشم.

 

در شکل ِ دیگری، همین رفتارها را در سوگ ِ یک رابطه‌ی از دست رفته، یک عشق ِ شکست خورده، یک "وانهادگی" می‌بینیم. و اتفاقا شدیدتر و دیوانه‌وارتر، چون بر خلاف ِ حالت ِ قبل، اینجا طرف ِ مقابل، حی و حاضر و سردماغ است و خوب ‌می‌شود به انواع ِ انتقام از خجالتش درآمد. یا به تهدید و تطمیع و هزار حیله و شمشیر داموکلس دیگر، مانع‌ِ رفتن‌اش شد. در پس ِ همه‌ی این به در و دیوار زدن‌ها چیست جز ترس ِ بیدار شده‌ی کودکی که دامان ِ مادرش را به سختی چنگ می‌زند؟

 

افراط‌گرایانه، اما نه چندان بیراه خواهد بود اگر بگویم برای سنجش ِ میزان ِ سلامت ِ علاقه‌اش، و وجه‌ افتراق ِ آن از چسبندگی‌های بیمارگون، بگو که می‌خواهی بروی، و ببین چه خواهد کرد!

 

***

 

"کالیپسو" ، پری‌ای که تمام شاهزادگان ِ دریاها در آروزیش می‌سوختند، خود گرفتار عشق "اولیس" بود. اولیس، اولیس خوشبخت! اما چنان گرفتار این عشق که نمی‌گذاشت اولیس پایش را از جزیره بیرون بگذارد. اولیس، اولیس ِ شوربخت! کدام معشوق ِ راستین است که گروگان ِ عاشق ِ خویش خواهد و تواند بود؟

اولیس تاب نیاورد و گریخت!

 

***

 

می‌گوید از سکوت می‌گریزند، زیرا در سکوت با خویش تنها می‌شوند و این هراسی بس عظیم و تنش‌زاست. می‌پرسم از خود که چرا. چرا این همه از "خود"ِ خویش می‌گریزیم و می‌هراسیم اگر خود بمانیم و خود، "تنها" .

"تن‌ها" چه ارزانی‌ی ما می‌کنند که "تنها" نه؟

این بند ِ ناف ِ نفرین شده را کی خواهیم برید برای همیشه؟