۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

يك...دو...سه!
اول انگشت اشاره، بعد انگشت بزرگه و بعد هم اون يكي.
يكي يكي شان رو كم كم و يواش فرو مي كرد تو واژنش.
.
.
.
هيچي!
حتي يه قطره خون!
تمام...! به همين راحتي!

حالا ديگه اصلا مهم نيست كه بكارتي بوده يا باقي مونده يا از بين رفته باشه.
مهم اينه كه فضاي داخل واژنش رو كشف كرده. مهم اينه كه انگشتاشش رو از اون خم تنگ پيچ دار گذرونده بود و لغزونده بود تو اون فضاي خالي. مهم اينه كه قداست اون فضاي بكر رو شكسته بود. و مهم تر از همه اين بود كه همه ي اين تجربه ي اول با همه ي لذت و ترسش تنها مال خودش بود، بي هيچ شريكي، بي هيچ خاطره ي بياد ماندني از وجودي كه بعدها هميشه تو ناخوداگاهش به عنوان اولين كس ثبت خواهد شد. مهم تجربه ي يگانه و زنانه ي خودش بود، بي حضور غريبه اي.
مهم نبود كه حتي همه ي آدمها هم بهش بخندن و احتمالا كسايي هم باشن كه بگن براي از بين بردن چنين چيزي فيزيكي اي نه بلندي انگشتاش كافي بودن و نه قطرشون. مهم اين بود كه با همين انگشتهاي كوتاه و باريك يه ترس تاريخي و ريشه دار، يه اضطراب مداوم، يه ساختار محدود كننده و حتي يك نام پوچ رو پاره كرده بود.
حتي ديگه مهم نبود كه بعدن بخواد همخوابه ي كسي بشه يا نه. مهم اين بود كه با سه تا انگشت، با لمس لبه هاي تنگ و خيس خصوصي ترين و سركوب شده ترين اندامش ، يكه و تنها خيلي از باورها رو فرو ريخته بود، خيلي از اسمهاي پوچي كه تعريف خودش رو روي اونها استوار كرده بود رو نابود كرده بود و حالا فقط خودش مانده بود و انتخابهاش!