در کرانههای خود محاصرهام و گلولههای تو پیاپی بر دل و نگاهم. آسمان ِ سیاه تعبیر کابوسهای شبانه میشود و بمبهای آتشزای تو که دوستم دارد نعره میدرد در دلم پلنگی زخمین پنجه میکشد چنگ میزند خون میچکد آخرین بازماندهی وحشی ِ ویرانی ِ بزرگ. آفتاب نیست گورزادی وهمانگیز در تابوت تکان میخورد و مردگان میلادش را به رقصی نفرتبار نظاره میکنند. خون میخواهد! و بوی بیقرار خون رد اندوهبار پلنگ که میدود زخمی تلخ، با بوی شور خون در دهانش دل تکه پارهاش را به دندان گرفته! هق میزند پلنگ درد میبارد میدود خون میچکد دل زخمینش را به در میبرد از جنگ ِ بیحاصل پلنگ... 2-بهمن-87 |