بهاریه!

 

 

بهار آمده!

بهار؟

 

ببین ابر را دراز کشیده در این دامنه‌ی آبی کوه! از خواب بیدار می‌شود انگار که می‌غرد! آی چه بارانی! پناهی باید جست!

باران؟ کوه؟

 

هی... ببین چه رگباری! هوو..... چه کیفی می دهد نواخت دانه‌های ابر بر سر و صورتم.... هی....

آه، این پس صدای بهار است که می‌بارد... خاطرم هست سالهایی که دلم بینا بود و بیتاب بهار... سرمست بوی خاک... کی کور شده‌ام؟

 

من که دیگر طاقت ماندن ندارم... دلم می خواهد با بهار یکی شوم..

 

 

 

دلم ابری تر از این بهار است که اینگونه بی هوا می بارد و عابران به هر سو می پراکند. کوهی از غم است و فروماندگی و درد. کورمالی ِ بی پایانی است شبانه به بیایانی بی اتنها انگار. چشمهام می سوزد چون آتشی آخته، و دود از پیراهنم بیرون می زند.. دلم می خواهد این مرگ تدریجی را نقطه پایانی گذاشتن، به قطعیت برنده‌ی اراده‌ای.

سکوت، انتظار وهم است و بند، خیال آزادی. تنهایی کرم می‌گذارد در سرم و چشمهایم را کلاغی به انتظار نشسته...