اینجا که من ایستاده ام


دریغا سرزمین ِنگون‌بخت که از به یاد آوردن ِخود بیمناک است. کجا میتوانیم ان را سرزمین ِمادری بنامیم که گورستان ماست؛

 

آنجا که جز از-همهجا بیخبران را خنده بر لب نمیتوان دید؛

 

آنجا که آه و ناله و فریاد آسمانشکاف را گوش شنوایی نیست؛

 

آنجا که اندوه ِجانکاه چیزی است همهجایاب. و چون ناقوس عزا به نوا درآید، کمتر میپرسند از برای کیست. عمر نیکمردان کوتاهتر از عمر ِگلیست که به کلاه میزنند، و میمیرند قبل از آنکه بیماری گریبانگیرشان شود.

 

 

مکبث، پردهی چهارم، مجلس سوم / ترجمهی داریوش آشوری