میپذیرمت، آزاد و رها.
قراری بر دیدارمان بوده است و عذر حضور میخواهی. البته که آنقدر عزیزی و نازنین که جز به لبخند پاسخات نخواهم داد، اما بعد که میروی، همه آن احساسهای گونهگون که در من گذشته را دوباره بازمینوازم در خود، تا بیشتر بدانم و بهتر، برای روزهای دیگر.
نبودنات را، و رفتنات را، میپذیرم آزاد و رها، چون بودن و ماندنات، اگر سر ِ شادمانه زیستن دارم.
میشود حضور ِ دیگری را به تقاضای کودکانه خواستن که: میخواهم، پس باش. چه میشود اما به دیگر سو؟ میآیی، نه با سه حضور بی دغدغهات. کودکی مغموم و نگران و دور از صمیمیت ِ شادمانه، والدی عتابگر و غرغر کنان، و بالغی درگیر.
چه خواهم صرفه برد از این بودنِ پاره پاره؟
نه. بودنات را به تمام میخواهم. تا به تمام ِ وجود ِ سهگانهام، حضورت را دریابم.
کوتاه اگر، به تمامی اما.
راستشو بگو کی رو دیدی که برایش چنین شعری سرودی ؟؟؟
آزاد و رهایش خوب است همهچیز!